یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شبزنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم.
#افشین یداللهی
پانوشت:
تلویزیون روشن بود و دعای عرفه پخش می شد
یهو بین جمعیت یکیو دیدم شبیه تو
و بعدشم این شعر
تلخه شیرین
98/5/20
جاده می رفت و تو می رفتی ...
من اما
در ابتدای جاده ی باور
در میان تار و پود های غربت دلم
جا مانده بودم.
# کاکتوس
رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط.
#سهراب