درخت بید پیر دلش گرفته بود، خیلی وقت بود با کسی سخن نگفته بود...خیلی دلش گرفته بود و چشم انتظار رهگذری که چند لحظه ای بر روی صندلی پارک در کنار او توقف کند و شاید حرفی، شعری، آهنگی با خود زمزمه کند تا دل بید کمی آرام شود...
درخت در این افکار بود که پیرزنی امد و روی صندلی کنار بید نشست... پیرزن غرق در افکار خودش بود...
درخت مدتی خیره در پیرزن بود ، نگاهش را که برداشت ،بر صندلی که روبه چشمانش بود، دخترکی خودنمایی می کرد...
دخترک بی قرار و پریشان، نگاهش به پیرزن بود ...
در دخترک گویا چیزی فریاد می زد،...
درخت متعجب به دخترک می نگریست و دخترک متعجب به پیرزن می نگریست...
دخترک قصه ی ما ... انقدر روزه ی سکوت گرفته بود که تمام وجودش درد می کرد نیاز به دوتا گوش شنوا داشت تا دردهاشو فریاد کنه...
کمی این پا و اون پا کرد، بلند شد وبه سمت پیرزن حرکت کرد ...
درخت متعحب نگاه می کرد، دید دخترک اومد و کنار صندلی ایستاد ...
به پیرزن گفت : اجازه هست کنار شما بنشینم؟
پیرزن با سر جواب داد و دخترک روی صندلی کنار او نشست.
هر دو کمی به هم نگاه کردند و دخترک بعد از فرو بردن بغض نم آلودش شروع کرد به صحبت.
درخت بید گوش هاشو تیز کرد، وجودش بی تاب شنیدن بود.
دختر گفت: بیشتر از یک ماه است که با کسی سخن نگفته است...تنها یک دوست داشت که همیشه همراهش بود و حالا از من رنجیده است و مرا را تنها گذاشته است... دختر گفت: دیگر طاقت سکوت ندارم ، می شود با شما صحبت کنم؟ می شود فقط امروز به حرف هام گوش بدهید؟
پیرزن به چشم های درشت دخترک که حالا آغشته به قطره های اشک بود نگاه کرد و باحرکت سر به او فهماند که به حرف هایش گوش می دهد.
حالا هر دو درست روبه رو ی هم بودن... دخترک دست های پیرزن را در دشتانش گرفت و شروع کرد به گفتن تمام دردهایی که به تنهایی به دوش کشیده بود، تمام حرف هایی که انگار سال ها در عمق وجودش خوابیده بود..
هر از گاهی پیرزن با دست های لرزانش اشک های دخترک را پاک می کرد و هر از گاهی دخترک اشک های بی صدای پیرزن را پاک می کرد.
پیرزن با چهره آروم و دلنشینش سکوت کرده بود و دخترک حرف می زد... انقدر حرف زد و اشک ریخت تا چشمه ی اشک هاش خشک شد...
بعد از کمی سکوت صورت پیرزن بوسیدو و ازش تشکر کرد که به حرفاش گوش داده...
پیرزن بعد از این همه سکوت... دفتری از کیفش در آورد و با خطی خوش بر روی برگه ی سفیدی از آن نوشت:
دخترکم غصه نخور
شاد باش که قدرت سخن داری و می توانی غم هایت را فریاد کنی.* در خموش های من فریادهاست* من بعد از تصادفی که همسرم را در آن از دست دادم، دیگر قادر به صحبت کردن نیستم و حالا سال هاست که قصه ی تمام دردهایم را بی فریاد به گوش دلم می رسانم. خسته ام از سکوت ...دلم می خواهد تمام دردهایم را فریاد کنم حتی اگر کسی حاضر به شنیدنش نباشد... حتی اگر تنها برای همین درخت بید مجنون تمام حرف هایم را فریاد کنم.
در کنار غم هایت ، شاد باش که قدرت بیان دردهایت را داری ...
مواظب خودت باش...
برگ را کند و به دخترک داد.. اشکشو پاک کرد و رفت...
دخترک غرق در نوشته های او بود .. به کنار بید رفت و در گوشش زمزمه کرد ...
چه کسی می داند در دل هر کسی چه دردی می گذرد و رفت...
درخت بید فریاد زد، هر وقت خواستی به اینجا بیا من همیشه بی صدا به تمام حرف هایت گوش می دهم.
حالا سال هاست که دخترک در حالی که نوشته پیر زن تو دستاشه کنار همون بید مجنون می ره و حرفاشو تو گوشش زمزمه می کنه.
*کاکتوس*