درخت بید پیر دلش گرفته بود، خیلی وقت بود با کسی سخن نگفته بود...خیلی دلش گرفته بود و چشم انتظار رهگذری که چند لحظه ای بر روی صندلی پارک در کنار او توقف کند و شاید حرفی، شعری، آهنگی با خود زمزمه کند تا دل بید کمی آرام شود...
درخت در این افکار بود که پیرزنی امد و روی صندلی کنار بید نشست... پیرزن غرق در افکار خودش بود...
درخت مدتی خیره در پیرزن بود ، نگاهش را که برداشت ،بر صندلی که روبه چشمانش بود، دخترکی خودنمایی می کرد...
دخترک بی قرار و پریشان، نگاهش به پیرزن بود ...
در دخترک گویا چیزی فریاد می زد،...
درخت متعجب به دخترک می نگریست و دخترک متعجب به پیرزن می نگریست...
دخترک قصه ی ما ... انقدر روزه ی سکوت گرفته بود که تمام وجودش درد می کرد نیاز به دوتا گوش شنوا داشت تا دردهاشو فریاد کنه...
کمی این پا و اون پا کرد، بلند شد وبه سمت پیرزن حرکت کرد ...
ادامه مطلب ...