زنی که خشمگین بوداز زندگی
چنان سیب را با خشم پوست کرد
و چنان با فشار آن را تکه تکه کرد
که سیب از غصه ترک خورد و
سلول هایش رنگ غم گرفت
کودک نادانسته تکه سیبی را خورد
سلول هایش رنگ غم گرفت
مادر هنوز فکر میکرد به کودکش لطف کرده است ....
اما ...
کودک انگار غم سیب را دانست
تکه ای را در آغوش دستانش گرفت
مهربانانه نگاهش کرد و
با اون سخن گفت و
با ان طرح لبخندی کشید بر چهره اش
مادر کودک را دید و ناگهان لبخندی زد
سیب به ذوق آمد و سلول هایش را مداوا کرد ...
حالا این کودک بود که به مادر لطف کرده بود
حالا هر سه می خندیدند
کودک ...مادر ...و تکه های سیب
# کاکتوس
اونقدر دلم براتون تنگ شده.اونقدر دلم براتون لرزانه
امید که حال احوال تون خوب و خوش باشه و

همه ایام تون خجسته
منم همین طور...
باورم نمیشه این همه مدت گذشته و من نیومدم اینجا و چیزی ننوشتم
سیب سلامت
عنوان و









خوب می نویسین.
تصویر قشنگِ پست تون،
من قابل تامل و
تلخ و شیرین طور تون،پراز ،مهر و مهرورزی و
عشق بود...
به قول مولانا،
ای عشق
تو موزون تری؟
یا باغ سیبستان تو. . .
سلام علیکم
دستتون درد نکنه که ،خوب نوشتین.
سلام علیکم خانوم خانوما





خجالتم دادی که باز
خواهش می کنم
مرسی که می خونید