درمیان رفت و امد ابرها از مقابل خورشید ، هوا روشن و تاریک می شد
و برای لحظه ای گرما و بعد سیاهی سنگین پشت پلکها ....
باد می وزید و سوزی با خود می آورد
پیشانی، اسیر سرما شده بود
قطره ای از ناودان میچکید و ارامش فضا را در هم میشکست ...
لحظه ای قطاری با صدای سهمگین،
بی توقف عبور کرد و ریل ها را به لرزه انداخت...
انگار هنوز تکه ابری مقابل خورشید ایستاده است ...
مدت زیادیست که سیاهی پشت پلک ها همچنان باقیست ...
پرنده ای اواز می خواند ...
مسافران کم کم از راه میرسند و انتظار در پیش میگیرند ...
همچنان نشسته ام و با خود می اندیشم ...
این تکه ابر ایا عاشق خورشید شده است که خیال گذر از ان را ندارد ...
یا به سان کودکی خردسال که هویتش را می جوید
در مقابل خورشید بانو قدعلم کرده است؟!!!
قطار دیگری از راه میرسد ....
مسافرانی که تماما عجله دارن
روزنه هایی از نور که ارام ارام از پشت پلک ها قابل دیدنست
و حضور یک لبخند
# کاکتوس
چگونه همدیگر را ملاقات کردیم ؟
روزی ...
پروانه ای همانند گلبرگی پرواز کرد
و ارتعاش کوچکی ایجاد کرد.
چطور همدیگر را ملاقات کردیم و به اینجا رسیدیم؟
گوشه ای از خیابان، که در بهار، عشقمان را بهم دادیم
یک معجزه بود
دستان یکدیگر را به آرامی نگه داشتیم و تا انتهای خیابان باهم قدم زدیم.
قاصدک های زیر باجه تلفن به آرامی این سو و آن سو تاب می خوردند.
چطور توانستیم به عشق برسیم ...
چون چنین لحظات دوست داشتنی را با هم گذراندیم؟
به این باور رسیده ام که در عشق چیزی به عنوان تصادفی بودن وجود ندارد
معتقدم که دنیا برای عاشق شدن دو نفر حتی کوچکترین اتفاقات را محاسبه می کند
از جمله ...بال زدن یک پروانه .
یک معجزه اجتناب ناپذیر
نمی خواستم فکر کنم که ...
کاملا تصادفی همدیگر را ملاقات کردیم
پس تنها کاری که می توانم بکنم این است که
عاشقت باشم
در این لحظه...من ... از درون عشق میگذرم.
# نویسنده ناشناس
برگرفته از بخشی از سریال کره ای عروس خدای آب
نگاه می کنم ، نگاه می کنم و نگاه
ناگهان نگاهم گره می خورد به کفش ها
کفش هایی که کف خیابان را لمس می کنند
و بعضی به آهستگی و بعضی خیلی سریع از آن دل میکنند .
تعدادی با دوستان خود و اکثرا به تنهایی قدم برمی دارند ...
تعدادی خوشحال ...تعدادی خسته ... تعدادی رنگ پریده ...
گاهی برق یک کفش در میان خیل جمعیت نگاهم را می رباید
و سر که بلند میکنم ظاهری آراسته و تنی تنومد می بینم...
گاهی کفشی از هم مصاحبتی با شلواری احساس کلافگی
می کند و گردهای نشسته بر روی کفشی ، خستگی و بی محبتی
را فریادمی زنند .... گاهی کفشی رنگارنگ در میان تمام سیاهی ها
خود نمایی می کند و گاهی صدای سوت های کفش تازه راه افتاده ای
تمام هوش را به خود می خواند و لبخندی بر دل می نشاند ...
گاهی چادری مدام بر سر کفشی می کوبد ...
و گاهی صدای تق تق کفش پاشنه بلندی سکوت سنگفرش را
می شکند ... گاهی بندی بالای سر کفشی تاب می خورد با لبخند ...
گاهی کفشی سرگردان میان دو مغازه تاب می خورد در پی یافتن چیزی...
گاهی کفشی مدت ها منتظر است و منتظر است و منتظر در
گوشه ی خیابان ... گاهی کفشی کنار صندلی ارام میگیرد تا
کسی بنشیند و از دید او کفش ها را برانداز کند.
# کاکتوس
دیشب خواب بودم ...
دیدم یهو یکی داره صدام میکنه
از خواب بیدار شدم که جوابشو بدم
ولی هر کاری می کردم صدامو نمیشنید
خوب که نگاه کردم ...
خودمو روبه روم دیدم ...
چند لحظه هنگ بودم ...
سعی کرد صدا بزنم و به بقیه بگم
ولی ...