خوب ،خوب،خوب
جونم براتون بگه
از پنجشنبه پیش تا حالا درگیر سرما خوردگی شدم
و نتونستم از خونه بیرون برم ...
یعنی لباس پوشیدم و تا حیاط رفتم و دوباره برگشتم
از کلاسم عقب افتادم و زبانم که نگم دیگه
استاد میاد اینجا ،میبینه ،بعدم دیگه دیگه ...
فردام باید برم عروسیییی
ولی ...ولی ...ولی ... دلم تو خونه موندن می خواد
هوووم
ادامه مطلب ...
دیروز به خودم گفتم خیلی وقته عکس نگرفتی
بعد یهو چشمم افتاد به این خوشگله و شروع کردم
بعد کلی زیرش کاغذ رنگی گذاشتم و با رنگای
مختلف امتحان کردم .
اینم شد نتیجش
مراقب خودت نیستیا
بیش تر تر تر مراقب خودت باش.
.......
همین چندتا کلمه ی ساده باعث شد
خیلی دلتنگت بشم ... جات خیلی خالی
....
اگر مانده بودی نازنینم
تا حالا واستون پیش اومده که تو گروه تلگرام یا اینستا
کسایی رو ببینید و بعد یه مدت ...اونا رو تو دنیای واقعی
ببینید...بزارید راحت تر توضیح بدم ...
مثلا من تو گروه تلگرامی هستم و یه عده همیشه فعالترند
و اگر عکسشونوگداشته باشند پروفایل بیشتر در ذهن
باقی می مونند ..بعد همین طوری تو خیابون یا مترو
یا اتوبوس و ... یهو میبینید عه این همون ادمه و یه
کوچولو نگاهش می کنید و بدون صحبت از کنارش
میگذرید....
این اتفاق براتون افتاده ؟؟؟
اگر افتاده چه حسی داشتید تو اون لحظه
برای من یه حس باحال با یه کنجکاوی داره
که چرا این ادمو دیدم ...
آسمان مثل همیشه صاف بود
و ماشین ها در دل جاده در حال
عبور و مرور .....
خانه ها همچنان پا بر جا بودند
و درختان محکم سرجای خود
ایستاده...
پرندگان اما،تنها متحرکان این
صحنه و حضورشان ور قاب
پنجره ی قطار ،بود و نبود ....
هر ایستگاهی ،مسافرانی چند
سوار و پیاده می شدند ...
هر فرد با کلی خاطره و دنیایی
مخصوص به خود ...