کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

خیال پشت پلک ها


درمیان رفت و امد ابرها از مقابل خورشید ، هوا روشن و تاریک می شد

و برای لحظه ای گرما و بعد سیاهی سنگین پشت پلکها ....

باد می وزید و سوزی با خود می آورد

پیشانی، اسیر سرما شده بود

  قطره ای از ناودان میچکید و ارامش فضا را در هم میشکست ...

لحظه ای قطاری با صدای سهمگین،

بی توقف عبور کرد و ریل ها را به لرزه انداخت...

انگار هنوز تکه ابری مقابل خورشید ایستاده است ...

مدت زیادیست که سیاهی پشت پلک ها همچنان باقیست ...

پرنده ای اواز می خواند ...

مسافران کم کم از راه میرسند و انتظار در پیش میگیرند ...

همچنان نشسته ام و با خود می اندیشم ...

این تکه ابر ایا عاشق خورشید شده است که خیال گذر از ان را ندارد ...

یا به سان کودکی خردسال که هویتش را می جوید

در مقابل خورشید بانو قدعلم کرده است؟!!!

قطار دیگری از راه میرسد ....

مسافرانی که تماما عجله دارن

روزنه هایی از نور که ارام ارام از پشت پلک ها قابل دیدنست

و حضور یک لبخند

# کاکتوس