کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

...

نظرات 2 + ارسال نظر
کاکتوس سه‌شنبه 19 مرداد 1395 ساعت 13:46

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﯼ ﺭﯾﺰ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ

ﺩﺭﻭﻥ ﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ
ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﻧﺼﻔﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﻧﺎﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺣﺴﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ
ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻝ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺩﺭ ﺳﯿﺮ ﻭ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻭ ﺧﺮﺍﺑﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﻪ ﺳﺎﻥ ﺍﺷﺒﺎﺣﯽ ﮐﻪ
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻧﺪ
ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ

ﻣﺮﯾﻢ ﺭﺣﯿﻤﯽ

کاکتوس یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 10:44

از گلورینا به ایرزاک....✉
سلام دلگیر جان!
امروز وقتی از خواب بیدار شدم...آنقدر گیج بودم که نمیتوانستم تشخیص بدهم کجا هستم! لحظاتی گذشت تا همه چیز را به خاطر اوردم...دیشب...وای دیشب...
کاش هیچوقت از خواب بیدار نمیشدم....
سرم را بین دستانم گرفتم! حرفهای دیشبش،چشمان پر نفرتش،لحظه ای از ذهنم دور نمیشد.....
من لایق این حرفها بودم!!؟
اگر گلورینا ١٠ سال گذشته بودم برایم فرقی نمیکرد...
عادت داشتم به توهین و تحقیر...اما الآن...واقعا نمیتوانم! برایم وحشتناک است...تو برایم شخصیت و غرور افریدی اما خودت باعث شدی که هم شخصیتم را از دست بدهم هم غرورم را!
به سختی از رختخواب جدا شدم...ساعت را نگاه کردم
١ ظهر بود! همین ساعت بیدار شدنم میتواند نشان بدهد که چقدر حالم وخیم است!
گشنه ام بود اما میل به غذا نداشتم...روی صندلی نشستم...همان اولین روزی که در عمارت مرا به عنوان نامزدت معرفی کردی متوجه نفرتش به خودم شدم...نمیدانم شاید یکی از عاشقان سینه چاکت بود! شاید هم مرا در شأن تو نمیدید! که البته حق هم داشت..
تا چند ماه پیش کوچکترین حرفی هم که میخواست به من بزند را با احتیاط بر زبان می آورد...اما همین دیشب...
چقدر بی پناهی بد است! اینکه تکیه گاه نداشته باشی...
اینکه آنقدر ضعیف باشی که با هر حرفی از هم بپاشی!
من همیشه تورا کنارم داشتم...اولین های زندگی ام فقط با تو بود...اولین تکیه گاه تو بودی..اولین عشق تو بودی...اولین بار زندگی کردن را تو به من آموختی...اولین بار تو بودی که به من ارزش دادی...تو بودی که حساب مرا از خانواده ام جدا کردی...این تو بودی که اولین بار به من امنیت بخشیدی!
آن روزها که سنم کمتر بود و در این خانه با کسانی زندگی میکردم که مثلا خانواده ام بودند همیشه از خداوند میخواستم اتفاقی رخ بدهد که از این منحلاب بیرون کشیده شوم...همیشه موقع خواب صندلی ام را زیر دستگیره در میگذاشتم تا آن مردک همیشه مست پایش را به اتاقم نگذارد..بچه بودم اما با همان سن کم میتوانستم تشخیص بدم که چقدر زندگی مان کثیف است...شب هارا با ترس صبح میکردم..هزاربار از خواب میپریدم...چه زندگی فلاکت باری بود!
تو چه اکسیری داشتی که توانسته بودی تمام ترسهایم را از بین ببری؟ اغوش تو چه معجونی بود که من تمام امنیت گمشده کودکی ام را در ان پیدا کردم؟!
میشود باری دیگر....؟
هیچی...بگذریم...توقع بی جایی بود....
دلم برایت تنگ شده تکیه گاه جان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد