کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

کاکتوس

ازحدچو بشددردم درعشق سفر کردم / یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد(مولانا)

اب خنک لطفا ....



این روزها.................

انگار همه چیز برگشته به نقطه صفر و

دوباره همه چی داره شروع میشه ...

با این تفاوت که همه چی با هم ....

اوضاع در بر هم شده ........

  

تا چند روز قبل جواب کنکور نگران رتبه

سوگلی بودم ...الان که رتبه ها اومده ..

نگران انتخاب رشته وانتخاب شهر ستان .

مخم داره سوت می کشه ....

از طرفی رشته ی خوب شهرستان قبول

میشه از طرفی دردسرای شهرستان رفتن

و وابستگی شدید مادرم بهش...

و کلی مسایل که همه دست به دست هم

داده نیمه دوم سال خیلی در هم برهم بشه

چند شب پیش سوگلی خیلی سر این قضایا

ناراحت بود ،خواستم بغلش کنم بگم نگران

نباش ،درست میشه ....

بعد فکر کردمو دیدم  هیچی درست نمیشه

گفتم کاکتوس بهتر خفه شیو بگیری بخوابی



این روز ا یاد انتخاب رشته ی خودم میوفتم ...

یاد خیلی چیزا .................................

دلم نمی خواد سوگلی رشته ای بخونه که

نزدیک باشه اما دوست نداره ولی ..............

خدایا همه چی با هم ؟دوباره؟انصاف است عایا ؟؟؟

درست وقتی فکر میکنی یکم اوضاع مرتب شده

همه چی شروع میشه .....

مسایل خود که بدتر ...

یه چیزایی رو نباید شروع می کردم ...

اخر مرداد خیلی چیزا تموم میشه ...

خیلی وقته سکوت کرده ..

نمی فهممش ...

نمیدونم چیکار می خواد بکنه ...

خیلی خونسرده ....

موهامو کوتاه کردم در حد جوجه تیغی

الان یه عدد کاکتوس جوجه تیغی می باشم .


پانوشت:

به یه کما تا عید احتیاج دارم، شدید.

کمی نه ، یه دنیا دعا لطفا .








نظرات 9 + ارسال نظر
بهمن چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 20:50 http://www.life-bahman.blogsky.com

راستی همیشه برات دعا میکنم
دعا میکنم یه روزی ، یه جائی، یه شرایطی پیش بیاد تا من تیله هامو ازت بگیرم...
و به جاشون...
یه دسته گل نرگس بهتون تقدیم کنم
پس تا اون روز با روحیه ای شااااااااد زندگی کن

مرسی که دعاتون همیشه پشت و پناهمونه
و وجودتون باعث دلگرمی
ایشالا همیشه تنتون سالم و قلبتون پر از شادی و انرژی باشه
منم منتظر همچین روزی هستم
چشم

بهمن چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 20:47 http://www.life-bahman.blogsky.com

کاکتوسی عزیز
نمیدونم چه کمکی از دستم بر میاد ولی اینو میدونم که روزگار اینو بهم فهمونده که سعی نکنم برای حل مشکلاتم از خودش جلو بزنم...
یه عمر نگران بودم و وقتی روزگار گذشت فهمیدم چقدر الکی نگران بودم...
مواقعی پیش میومد که میگفتم یعنی بدتر از این هم ممکنه باشه؟
یعنی ممکنه روزی روی خنده رو ببینم؟
اون روزها گذشتن و من به افکار اون روزهام میخندم
کاکتوسی عزیز؛
شاید حرفهام نتونه تسکینی برات باشه! شاید فکر کنی دارم حرف مفت میزنم ! ولی فقط ازت خواهش میکنم که با افکار منفی شرایط رو برا خودت سخت تر و مشکل تر و غصه دارتر نکن...
خواهش میکنم به این فکر کن که افرادی حسرت داشتن اوضاع و شرایط تو رو دارن...( یه جمله ی تکراری!)
خواهش میکنم به خودت روحیه بده...
خودت رو دوپینگ روحی کن...
مطمئّنم میتونی...
منتظر خبرهای خوب و دلخوش کنی از طرفت هستم


مرسیییییییییییییی عامو
ممنونم با این همه انرژی
همین که هستین بهترین کمکه
چشم ...
دعا کنید راه درست از غلط تشخیص بدم
ممنونم

بهمن چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 20:41 http://www.life-bahman.blogsky.com

کاکتوسی جان عزیز
من بجز شرمندگی هیچ چیزی ندارم که در طبق اخلاص وجودم بذارم و تقدیم کنم
باور کن شرمنده ام از اینکه کم میام پیشت...
اینقدر گرفتار کار و بار زندگی شدم که فرصت وبگردی هام بشدت کم شده...
دلم پیش دوستان عزیزمه و جسمم توی اداره و گرفتاریهای اون.
مسئولیت سنگینی بعهده دارم. باور کن خیلی سنگین.
انشاالله اگه بعد از بازنشستگی عمری از خدا طلب داشتم سعی میکنم جبران کم کاریهامو بکنم... سعی میکنم انشاالله

خواهش می کنم عامو
پس من چی بگم که صلا نمیام
میدونم همه گرفتارن عامو
منم به یادتون هستم و هر وقت که نظراتونو می بینم دل گرم می شم
ایشالا از پس مسیولیتتون به خوبی بر میان
بازنشستگی
ممنون که با وقت کمتون بازم بهم سر میزنید
قابل شما رو نداره
http://photos02.wisgoon.com/media/pin/images/o/2015/2/18/17/1424266549525157.jpg

بهمن دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 21:55 http://www.life-bahman.blogsky.com

یه دنیا دعای خیر برای کاکتوسی جوجه تیغی خودمون
در چه موردی؟
دیگه فضولی موقوف! اونی که میخواد دعا رو اجابت کنه خودش حتی بهتر تر از خودِ کاکتوسی میدونه چکار باید بکنه...
پس من فقط میگم خدایا:
چنان کن سرانجام کار
تو خوشنود باشی و کاکتوس جان رستگار

مرسی عمو بهمن
دلم براتون تنگ شده بود
اگر بدونی چقدر این روزا به دعا های خوبتون احتیاج دارم
خیلی دعا کنید ... یه جورایی نو وجودم اشوبه
نمیدونم کار درست چیه
مرسی که هستید

مهدیس سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 12:39

کاکتوس جان از طرف من به سوگلی تبریک بگو
ولی مواظبش باش دور و زمونه بدی شده کمی سخته دختر 18 ساله تنهایی بره شهرستان برای دانشگاه
انشالله هر چی خیره براتون پیش میاد
خودتو بسپار به دستای مهربون خدا

چشم حتما ..مرسی
اگر بدونی چقدر نگرانم
امیدوارم نزدیک قبول بشه
ایشالا هرچی خیره
باشه عزیزم
ممنون

سهیلا رنگی جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 13:38 http://fortuna.blogfa.com/

درست میشه منم زمان خودم سپردم دست خدا نزدیک خوندم اما اولش شاید نمیدونستم چی میخونم اما الان خداروشاکرم خدا مارو از خودمون بهتر میشناسه

ایشالا هرچی خیر و صلاحه
برای منم همین طور بود
الان رشته مو می دوستم بسیار زیاد
مرسی عزیزم

...alone جمعه 22 مرداد 1395 ساعت 22:01 http://maloosak.69.mu

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...آنقدر سیر بخند تا که غم از یاد برود...
روزهاتون شاد شاد...تقدیرتون قشنگ... خیلی خوشحال میشم به منم سر بزنین...منتظر حضور سبزتون هستم !!
9856

کاکتوس جمعه 22 مرداد 1395 ساعت 20:16

دونه دونه چیکه چیکه اشکام میریزه رو کاغذایه خیس

تو که حاله همرو نوشتی حاله دله مارو بنویس

بنویس از اون همه غصه که تو دله دیوونه نشسته بغض منو بنویس

بنویس از عاشق دیروز که منو نمیشناسه امروز بد شدنو بنویس

کاغذ کمه دیگه غمو دردا داره قد دریا میشه

هر روز تویه دنیا یه نفر هست که داره تنها میشه

من قلبی رو نشکستم من خسته تر از خستم

با دستایه خیسم میپوشونم اشکامو زیر این بارون

میسوزونم هر روز نفسامو تویه غربت این زندون

من قلبی رو نشکستم مغرورمو وابستم

یه دفعه دیگه زیر یه بارون دیوونگیامو بنویس

تو همه ی ترانه ها اسم اونی که میخوامو بنویس

بنویس از عذابایه هر روز که میکشم از همه ی دنیا از یه بومو دو ها

بنویس از حالت چشمام هر کی ببینه میفهمه تنهام

هیچی دیگه نمیخوام

شعر آهنگ علی لهراسبی بنویس

کاکتوس جمعه 22 مرداد 1395 ساعت 20:06

از گلورینا به ایرزاک....✉

سلام عزیزترینم

از حال این روزهایم بگذریم!
نیاز دارم که گذشته را مرور کنم...با تو!
آنقدر فکرم مشغول گذشته هاست که چیزی از این روزها نمیفهمم تا برایت تعریف کنم!
آخر هنوز یک چیز هایی در گذشته ام هست که نمیدانی...یعنی خودت نمیخواستی که بدانی!
تو میدانستی که یادآوری آن روزها چه سم خطرناکی ست برای من!
میخواهم برگردم به گذشته
آن روزها که مادرم هرکاری میکرد جز مادری برای من و خواهر کوچکم! آن روزها که پدرم اموالش را به جای اینکه خرج تحصیل دخترانش بکند روی میزهای قمار از دست میداد...آن روزها که در خانه همسایه ها کار میکردم تا مقداری پول به دست بیاورم و زیر بالشم پنهان کنم تا آنقدر زیاد شود که بتوانم با لرونا از آن خانه جهنمی فرار کنیم و برای خود خانه ای دست و پا کنیم!
آن روزها که از شب تا صبح من و لرونا در اغوش هم میلرزیدیم و برای اینکه لرونا مظلوم و کوچکم نعره های پدر دائم الخمرمان را نشنود دستانم را روی گوشش میگذاشتم که البته فایده ای هم نداشت!
میخواهم برایت بگویم از روزهایی که غذا برای خوردن نداشتیم و نه پدرمان خانه بود نه مادرمان!
از روزهایی که سردمان بود و پدری نبود تا دخترانش را که بر اثر سرما میلرزیدند در اغوش بگیرد!
لعنت به شبهایی که مادرم با مرد غریبه به خانه می آمد و صدای خنده شان تا صبح خنجر میشد بر روح زخمی ام!
چه شب هایی که پدر و مادرم دعوا میگرفتند و رکیک ترین حرفها از دهانشان خارج میشد!
آن هم جلوی چشم ما...یک دختر ١٧ ساله و یک دختر ١٢ ساله!
لعنت به پدرم که لرونا را فروخت! قماری را باخت و دخترش را باخت...!
ان روز که لرونا را بردند آنقدر گریه کردم که بیهوش شدم...راجع به خواهر بخت برگشته ام باید برایت بگویم...مفصل میگویم! اما الان...واقعا از توان خارج است!
بدبختی را میبینی ایرزاک؟! همیشه محکم ماندم...تمام این روزها نتوانست مرا از پای دراورد!
درد دوری ات را میبینی؟
قوی تر از گذشته کثیف من است....قوی تر و کشنده تر!
احساس میکنم کم اورده ام!
تو چه بودی که مرهم شدی گذشته دردناکم را؟!
تو چه هستی که زخم شدی جان تازه التیام بخشیده شده ام را؟!
میدانم از درد و ناراحتی گفتن،اذیتت میکند!
من را هم اذیت میکند...اما باید بگویم...بالاخره باید بدانی....
همه ی درد های گذشته ام را باید بشنوی و بفهمی درد دوری ات چقدر عمیق است که دارد منِ سخت جان رااز پای در می اورد!
تو باید همه چیز را بدانی...
من گلورینای بیزار از گذشته باید گذشته ام را مو به مو به تو بگویم تا خودت قضاوت کنی...خودت تصمیم بگیری!

گلورینا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد